بزن شلاق پی در پی
صلیبی از تمام کینه های کهنه برپا کن
بکوبان بر دودستم میخ و با شدت بزن شلاق پی در پی
که جز شلاق پی در پی نساییده ست بر پشتم کسی دستی
بزن شلاق پی در پی بگیر از من تقاص خنده های گاه گاهم را
درون سینه را بگشای و
دور انداز آن دل را که بر هرچیز و هرکس
سخت می سوزد
بگیر این سنگ خارا را به جای دل درون سینه بگذار و بزن شلاق پی در پی
مبادا دست برداری اگر دیدی نگاهم را
بزن شلاق پی در پی
بکش بر پشت من خطی
پر از پیچ و سیاه از رنگ آن روزی
که چشمم باز شد تا ببینم
هرچه دیدارش بجز اندوه و بدبختی نیفزاید
بزن شلاق پی در پی
من از شلاق و صلابه وزان دستی که می کوبد
ندارم شکوه ای هرگز
بزن شلاق پی در پی
مبادا دست برداری
سزاوارم
بزن کز خویش بیزارم
سزای من فقط مرگ است
مرگی بر صلیبی از تمام کینه های کهنه از روزی که رنگین شد سرانگشت پیمبرزاده ای با خون
اگر مردم مبادا دست برداری
بزن آنگونه بر پشتم که حلاجی زند بر پشم و برپنبه
بزن تا بگسلد از هم تمام تاروپود من
بزن تا سرزمین تو شود سبز از نبود من
چه سودی داشت جز حسرت برای تو وجود من؟
فدای هردو دست تو
بزن شلاق پی در پی
86/6/25