تصورکن که می کوبد کسی بر در
که ایی؟ بگشا,منم مهمان ناخوانده
منم,مرگم,که گه از در ,گه از دیوار می آیم!
واین مهمان ناخوانده به تو فرصت دهد یک روزویک شب را
چه خواهی کرد ای خفته؟به جبران کدامین کرده خواهی شد؟
چه سان می شویی از دلها غبار کینه هایی که زکردارت پدید آمد؟
شکستی گر دلی روزی,به ترمیمش چه کاری آید از دستت؟
چه میدانی کجا ماندست از تو لکه ای برجا؟!
تو میدانی سفر رفتن کمی ره توشه می خواهد
چه داری تا که برگیری؟که می آید سراغ تو؟چه کس گیرد لب حسرت به دندان از فراق تو؟
تو میدانی پس از امشب دگر فردا نمی آید
همین امشب به پایان بر تمام کار فردا را
نباشد زندگی چیزی جز این فرصت که آن مهمان ناخوانده,به ما می دارد ارزانی
خوشا آنی که می گوید:
به راهت منتظر بودم,نمی خواهم زتو فرصت
بجز یک لحظه تا گویم:
خداوندا چه دیر آمد سفیر وصل مشتاقان