دعایت را نثارم کن تو ای زیبای رحمانی
که بی تو طعمه ی مرگم درین دریای طوفانی
درین آشفته بازار پریشان خاطری مادر!
به لبخندی رهایم کن زچنگال پریشانی
بخوان در گوش جان من لا لالایی عزیز دل
منم تنهای تنها در سکوت خویش زندانی
تمام بودن خود را به چشمان تو مدیونم
نگاهت را مگیر از من،نگه دارم ز ویرانی
منم محرم به عشق تو که در صحرای گیسویت
کنم بود و نبودم را به رسم شکر قربانی
کویری خشک و سوزانم که بر من مرگ می بارد
برای رویشی دیگر ببار ای روح بارانی
مرا شبهای تنهایی عجب آشفته می سازد
درآغوشم بکش مادر درین یلدای طولانی
فدای دستهای تو که چشم از من نمی گیرند
بمان تا انتها با من و می دانم که می مانی