با با آب!
کودکی یادم هست
تشنه بودم انگار
که تو از آب برایم گفتی
از همان آب که بابا می داد
خسته از بازی پی در پی روز
سر شب
بابا آب!
مشق ما بود ولی
هیچکس آب نداد
جای او خالی بود
صبح فردا همه از دست تو سیراب شدیم
تو به من می گفتی
ب الف دال و من
روی آن تخته سیاه
می نوشتم یک باد
آفرین عالی بود
روی یک سینی سیب
توی سفره نان بود
زیر آن سقف سپید
صحبت از باران بود
دفتر کوچک نقاشی ما
غرق در گل می شد
همه ی آن گلها
به تو تقدیم ای گل
درس بعدی
همه با هم
شب بود
تو چه زیبا گفتی
همگی عاشق مهتاب شدیم
گاهی از دست مبارک آرام
جرم ناکرده کتک می خوردیم
گله در کار نبود
از نمکدان شما
در همان لحظه نمک می خوردیم
خوب من یادت هست
که زما پرسیدی
2 اگر در 2 شود ضرب و کمی عشق
جوابش چند است؟
یک نفر پاسخ داد می شود 5
و ما خندیدیم
و تو گفتی ساکت!
بچه ها! حق با اوست!! این حساب از عشق است:
وقت شادی تقسیم
دشمنی ها منها
خویش را جمع کنید صفر یعنی تنها
عشق بازی چه شکوهی دارد
تو مسیحا بودی تو مسیحا هستی
به تن مرده ی ما جان دادی
تنت از آفت ایام تهی
خاطرت غرق گل و شادی باد!!
86/6/14