باد آواره گذشت از سر دشت
در دلش دردی داشت نفس سردی داشت
گفتم ای سنگدل شاخه شکن بی انصاف !
چه خبر؟ باز کجا؟
شعله ی شمع کدامین بیوه؟
پاسخم داد مپرس از حالم
دل سنگم خون است شرح بی تابیم از حوصله ات بیرون است
قسمش دادم گفت:
یک شب سرد زمستان افتاد
گذر از بخت بدم برگوری
به کناری زدم آن سنگ که بر دوشش بود
آرزویی کوچک!! خفته در گوری سرد!!
قصه اش پرسیدم،اشک در گوشه ی چشمش غلتید
و چه آرام شکفت!
سالها بودم من ساکن سینه ی مردی عاشق
دگر از دیدن من شرمش بود
دل شب با حسرت
چنگ بر خاک زد و چالم کرد!!
گفتم ای باد مگو می میرم
آخر آن عاشق بی تاب منم!!!